پرده اول - کاربرد دوستان دبیرستان:
نمیدانم شنبه شب بود یا یکشنبه، یا شاید اصلا یک روز دیگر. هر چه که بود، من و پدرم در خانه تنها بودیم و در سکوت مطلق، بازی استقلال تهران و استقلال خوزستان را آرام و بی سر و صدا تماشا میکردیم. من روی مبل، بیشتر از اینکه حواسم به بازی خسته کننده استقلال باشد در رویاهایم سیر میکردم و پدر روی زمین نشسته و بر خلاف همیشه، بدون هیجان بازی را نگاه میکرد.
در تلاطم موجهای رویاهایم غرق شده بودم که ناگاه صدای ویبره موبایل به گوشم رسید. ابتدا گمان کردم تلفن پدر است اما از انجایی که تلفن پدر روی میز روبروی من بود و کسی دیگر هم خانه نبود فهمیدم که صدای تلفن خودم است که از اتاقم میآید.
در مسیر پذیرایی تا اتاق خودم به این فکر بودم که لابد باز ایرانسل زنگ زده که بگوید « آقا بیاید سیم کارتتون رو ۴جی کنید.».
به اتاق که میرسم میبینم که تصویر آقای م. روی گوشی نقش بسته است و با کلی ذوق به سمت تلفنم میدوم.
تا میآیم به تلفن پاسخ دهم باتری گوشیام تمام میشود و در دلم چند فحش آبدار نثار این تلفن بی صاحب میکنم.
فورا گوشی را به پذیرایی میآورم و به شارژر وصل میکنم و در همین میان کلی دلم را صابون میزنم که لابد آقای م. بعد از این همه مدت دلش یاد ما را کرده، شاید همین الان جلوی خانه ما پارک کرده و قصد غافلگیر کردن من را دارد و میخواهد که به یاد قدیم ها با هم بیرون برویم.
کلی ذوق کرده ام و از طرفی نگرانم که نکند آقای م. از دستم ناراحت شود.
گوشی که اندکی شارژ میشود و روشن میشود دوباره عکس آقای م. روی گوشی میافتد و من گوشی را جواب میدهم.
تا سلام میکنم بلافاصله در حرف من میپرد و از من میپرسد « یه سوال دارم فوری جواب بده ! آقا اطراف فلان جا رستوران خوب میشناسی؟»
جواب میدهم«نه» و آقای م. بلافاصله خداحافظی میکند گوشی را قطع میکند.
بهت تمام وجودم را فرا میگیرد.
پدر به من زل میزند و منم به پدر.
دوست دارم به پدر بگویم « آخر پدر تو میدانی بعد از چند ماه یکی از دوستانت بهت زنگ بزند و صرفا آدرس رستوران را بخواهد چقدر برایت سنگین است»
اما سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم. کلی خودم را به خاطر احساساتی که قبل از جواب دادن تلفن داشتم سرزنش میکنم.
پرده دوم - بیدارخوابی:
ساعت نزدیک ۳ بامداد است و من روی کاناپه خوابیده و کانالها را جابهجا میکنم. خوابم میآید اما نه حال رفتن به اتاقم را دارم و نه دوست دارم که بخوابم. از فرط بیکاری فوتبال دو تیم برزیلی که اصلا اسمشان هم تابهحال نشنیده ام را نگاه میکنم.
در واقع جعبه جادویی در پس زمینه روشن است و من بی توجه به آن غرق فکر با خودم هستم.
« هی تو!
تا به حال شده وقتی که یک روز پر از کار را سپری کردهای، وقتی هم در دانشگاه وضع خوبی داری، هم خانواده خوب و هم کلی نعمت دیگر که خدا به تو داده، وقتی که تقریبا خلا هیچ چیزی را حس نمیکنی، احساس پوچی کنی؟
شده تا به حال احساس کنی که دیگر کاری برای انجام دادن نداری و اگر عزراییل همین فردا دست روی شانهات بگذارد تو هم دستش را لمس میکنی؟
شده تا به حال حس کنی که در این دنیا چیز ارزش جنگیدن ندارد، حتی وقتی پایدار ترین چیزها مانند علم هم با اتفاقی مثل فراموشی از بین میروند؟ »
به سختی خودم را از جا میکنم به تخت خوابم میرسم و روی آن افتاده و دیگر نمیفهمم که چه میشود.
پرده سوم - تنهایی، فرصت یا درد؟
ساعت ۱۱ و نیم شب است و دارم به این فکر میکنم که آیا باید تنهایی را قبول کرد یا با آن جنگید؟
آیا تنهایی یک فرصت است که استعدادهای انسان در آن شکوفا میشود یا اینکه تنهایی که مصیبت است که آدم را از رسیدن به هدفهایش باز میدارد.
آیا آدمهای موفق چون تنها بودند موفق شدند یا چون تنها نبودند، آیا اصلا تنهایی ربطی به میزان موفقیت آدمها دارد؟
آیا تنهایی به تعداد آدم های دورت بستگی دارد یا صرفا یک حس گذراست؟
تاثیر شبکههای اجتماعی به میزان حس تنهایی آدمها چیست؟
آیا شبکه های اجتماعی انسان را به از تنهایی نجات میدهد یا انسان را روز به روز تنها تر میکند؟
جدا از همه اینها سر آخر تصمیم میگیرم که بر خلاف گذشته که تلاش احمقانه و حقیرانهای برای تنها نماندن داشتم اینبار تنهایی را به عنوان یک فرصت قبول کنم و اصلا با آن نجنگم و از آن در راستای اعتلای اهدافم استفاده کنم.
دیگر وقتی را برای مبارزه با تنهایی هدر نمیدهم.
حس میکنم باید هر چه سریعتر دوباره رابطهام با خدا را ترمیم کنم و گرنه این افکار پوچ در ذهن من ریشه میزند و بعدا خشک کردن این ریشه بسیار سخت میشود.